این روزهای من

ساخت وبلاگ
مدیر مدرسه همۀ همکاران را به باغش دعوت کرد. گفتم نمی‌توانم بیایم. آن‌قدر در طول سال تحصیلی از کتابخانه مرخصی گرفته‌ام و آن‌قدر مسئول کتابخانه با من راه آمده است که ترجیح می‌دهم جز در مواقع بسیار ضروری حرفی از مرخصی نزنم.نمی‌دانم همکارانم چقدر با حسی که این روزها درگیرم، آشنایند، اما امروز کمی از این حس و حال برایشان گفتم. برایشان گفتم که این روزها خانواده‌هایی که بچه‌هایشان را در کلاس‌ها ثبت‌نام می‌کنند به چشمم خیلی امیدوار می‌آیند و حس می‌کنم من برای آن حجم از امیدواری خیلی کمم. برایشان گفتم قصدم شکسته‌نفسی و این چیزها نیست، واقعا حس می‌کنم خالی‌ام و چیزی ندارم که به بچه‌ها بدهم و حتی اگر چیزی هم داشته باشم، حال و حوصله‌اش را ندارم.و از آن طرف هر روز خانواده‌ها و بچه‌ها زنگ می‌زنند و از دلتنگی برای خودم و کلاس‌ها می‌گویند. هر روز بچه‌های قدیمی می‌آیند و مرا محکم در آغوش می‌گیرند و از شور و شوقشان برای شروع کلاس‌ها می‌گویند. و همۀ اینها اگرچه مرا در لحظه بسیار شاد می‌کند، اما هر ذره از این شادی باری‌ست سنگین بر شانه‌های کم‌جانم. به میم می‌گویم «این روزها ساعت‌های بسیاری مشغول خواندن و دیدنِ توران میرهادی بوده‌ام. و بیش از همه به این دلیل که توران مرا به کار برگرداند. اما انگار سنگی به درونم راه یافته و هی می‌غلتد و می‌غلتد و راه را بر بسیاری از چیزها که روزگاری در من جاری بوده، سد می‌کند.»الف گفت: «بهارم تموم شد و رفت و ما هیچی نفهمیدیم» و من نگفتم امسال از آن سال‌هایی بود که هر روز حواسم به بهار بود. به درخت‌ها، برگ‌ها، گل‌ها، پرنده‌ها، ابرها، آسمان، باران. حواسم به بهار بود و به خودم در بهار. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:18

ح یکی از نوجوان‌های کلاسم است. سه چهار سال پیش به کلاسم آمد و با هم دوست شدیم. حرف‌هایی می‌زند که دلم را می‌برد. مثلا می‌گوید بهترین دقایق زندگی‌اش، آن دقایقی‌ست که در کلاس است. می‌گوید تابستان‌ها دوست ندارد سفر برود چون یک جلسه از کلاس را از دست می‌دهد. من و بچه‌ها هر بار او سفر رفته، به مرخصی رفته‌ایم و بدون او کلاس را برگزار نکرده‌ایم.ح دو سالی می‌شود که عاشق فروغ شده است. من عاشق فروغ زیاد دیده‌ام، اما به چشم من ح پرشورترین‌شان است.دیروز خبری خوش به ح رسید و ما با هم دربارۀ آن خبر خوش حرف زدیم. چند ساعت بعد آن خبر خوش ناخوش شد و ما دوباره با هم حرف زدیم. البته او نتوانست حرف بزند، من فقط صدای هق‌هقش را می‌شنیدم. ح طاقت شکست ندارد، طاقت رانده شدن، طاقت پذیرفته نشدن، طاقت ناخوشی. می‌توانم کاری کنم؟ نمی‌دانم.بعد از حرف‌ها و هق‌هق‌ها خواستم زنگ بزنم، پیام بدهم، اما می‌دانستم هر پیام و تماسی از جانب من، یادآور آن ناخوشی‌ست. دست نگه داشتم و دست نگه داشتن سخت بود.امروز وقتی در کتابخانه بودم، به یاد ح فروغ خواندم و شب صدایم را برایش فرستادم. برای ح نوشتم شاید شنیدن فروغ شب بهاری‌مان را پرفروغ‌تر کند.بعد از شنیدن «ای شب از رویای تو سنگین شده» در آن صبح و خواندن نامۀ گلستان به چوبک در آن عصر به «امشب از آسمان دیدۀ تو»در این شب رسیدم. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:18

بالاخره برگه‌ها را تصحیح کردم و نمره‌ها را هم در سایت گذاشتم. مثل همیشه بعد از به ثمر رسیدن این کارها و برداشتن این بارها «سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم»: «دمی آب خوردن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال»شارژر لپ‌تاپم از چند وقت پیش مرا و خودش را اذیت می‌کند. اول بردمش پیش تعمیرکار همیشگی و حس کردم نمی‌تواند. بعد بردمش پیش یک نفر و همکار آن یک نفر. گفتند درست کردیم، اما درست نشد. امروز دوباره بردمش پیش تعمیرکار همیشگی و او گفت آن تعمیرکار و همکارش از کلاهبردارترین‌ها هستند. به حرفش شک نکردم. صابون کلاهبرداری‌شان به تنم خورده بود. حالا قرار است فردا شارژر و لپ‌تاپ را بسپارم به تعمیرکاری که تعمیرکار همیشگی پیشنهاد کرده است. به پیشنهادش اعتماد کردم چون سال‌هاست می‌شناسمش و می‌دانم مرد درستکاری است.ظهرِ پنج‌شنبه مأمور پست کتاب سفارشی‌ام را آورد. تا امروز صد صفحه‌اش را خوانده‌ام. از آن کتاب‌هایی‌ست که دوست دارم آرام آرام بخوانمش، اما آنقدر آسان‌خوان و دلنشین است که هر روز منتظرم وقت خواب عصر و شب برسد و بروم توی تخت و پیش از خواب بخوانمش.از هفتۀ آینده کلاس‌های تابستانی‌ام را برگزار می‌کنم. به شور و شوق بیشتری نیاز دارم. امیدوارم بیاید. امیدوارم بیاورمش.آخر هفته قرار است من و همکارانِ کتابخانه به سفری کوتاه برویم. باید موهایم را رنگ کنم. رنگ جدید یک درجه روشن‌تر از رنگ همیشگی است و بد نیست. شاید موهایم را کمی کوتاه کنم، شاید هم نه!دیروز اتفاقی تلخ افتاد و فکر می‌کنم هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. هنوز هم وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، آن اتفاق با تمامِ رنگ‌ها، صداها، حرکات، ترس‌ها و مقادیر زیادی غم و خشم و بهت و حیرت به یادم می‌آید. می‌دانم که زمان کم‌رنگ و کم‌رنگ‌ترش خواهد کرد، ا این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:18

ساعت ۶ صبح بیدار شدم و دیدم سرشارم از اشتیاقِ شنیدن «ای شب از رؤیای تو رنگین شده». از تخت برخاستم. مسواک زدم و در طولِ آماده شدن بارها و بارها شنیدمش.ساعت ۶ صبحِ روز دیگر پر بودم از اشتیاق شنیدن «تو به یک عاطفه می‌مانی».پیش از این اشتیاقی این‌چنین در صبح‌هایی آنچنان به سراغم نیامده بود.حالا شب‌ها به شوق شنیدنِ صدای صبح جوری دیگر می‌خوابم.در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. وقتی از کنار درخت‌های توت رد می‌شوم. وقتی به مغازۀ فروش وسایل ماهیگیری و کوهنوردی نگاه می‌کنم. وقتی در کیفم نخود پیدا می‌کنم و یاد همسایۀ قدیمی می‌افتم. زنی مهربان و خوش‌رو که می‌گفتند گاهی دستش درد می‌کند. زنی که غروب‌های پنجشنبه با کیسه‌ای پر از نخود و کشمش به کوچه می‌آمد و به همۀ بچه‌های کوچه نخود و کشمش می‌داد. بچه بودم و فکر می‌کردم این نخود و کشمش نذری‌ست برای خوب شدن دست‌هایش. و در تمام این سال‌ها غروب پنجشنبه‌ای نبوده که به یاد آن زن نیفتم.در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. وقتی رفتم طلافروشی و چشمم به انگشتری فیروزه‌ افتاد. انگشتر طلای کارکرده و مستعمل بود. پولم بهش نمی‌رسید. قدیمی بود و قشنگ. فروشنده گفت: «این روزها بیشتر انگشترهای فیروزه، فیروزۀ اصل نیست. سنگ نیستند و فقط پلاستیک فیروزه‌ای رنگ‌اند. این انگشتر قدیمی است و فیروزه‌اش هم سنگ است و اصل.» فروشنده را می‌شناختم و می‌دانستم راستگو و درستکار است. با کمی قرض و قوله آن انگشتر را خریدم و حالا هر روز آن انگشتر توی دستم است. هر روز زنی با انگشتر فیروزه‌ای‌ام.در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. به خواهرها و خواهرزاده‌ها نگاه می‌کنم. به خانه‌ای که شلوغ شده و خلوتی که دیگر نیست. به گرمیِ دلم از حضورشان، به دلتنگی برایشان و به دوست‌ این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 22 خرداد 1403 ساعت: 1:10

از کنار خانه‌ای قدیمی گذشتم. پنجره‌اش باز بود. پرده‌ها کنار رفته بود. چراع خانه روشن بود. خانه را تماشا کردم. در و دیوارش را. طاقش را. اسبابش را.


من هم «غلام خانه‌های روشنم.»*

* از نامۀ خداحافظی غزاله علیزاده

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:38

کاف تابستان پارسال در کلاسم بود. کلاس اولی بود. باهوش و باذوق. خوب کتاب می‌خواند. خوب می‌نوشت. خوب حرف می‌زد. با همه خوب بود. کاف پیش دوتا عمه‌اش زندگی می‌کرد. زودتر از همه به کلاس می‌آمد و دیرتر از همه از کلاس می‌رفت. هر بار من را می‌دید می‌گفت: «کی وقت دارین با هم حرف بزنیم؟» حرف‌هایش دربارۀ اختراعات کوچکش بود، دربارۀ پله‌های خانه‌شان، دربارۀ اینکه قرار است از این شهر بروند، دربارۀ مادربزرگش که بسیار مهربان بوده و از دنیا رفته، دربارۀ عمه‌هایش، دربارۀ زمین خوردنش و بعد هم جای زخم را نشان دادن و خیلی چیزهای دیگر.چند روز پیش داشتم کتاب‌ها را ثبت می‌کردم که صدایی آشنا گفت: «سلام خانوم». کاف بود. عینکی، کوچک، ظریف و عزیز. خوشحال شدم از دیدنش. گفتم: «چه خوب که هنوز اینجایی!» گفت: «دیگه واسه همیشه اینجام.» و بعد فهمیدم عمه‌ها دیگر نتوانسته‌اند کاف را نگه دارند. کاف را سپرده بودند به پرورشگاه کنار کتابخانه.حالا کاف هر روز به کتابخانه می‌آید. هر دقیقه روبه‌رویم می‌ایستد و از کتابی که خوانده می‌گوید. بازی برمی‌دارد و از آن بازی می‌گوید. از نامه نوشتن می‌پرسد و می‌گوید که می‌خواهد برایم نامه بنویسد.ساعت یک می‌شود. به کاف می‌گویم: «به‌به وقت ناهار رسید. برو ناهارتو بخور عزیزم. بعد از ناهار دوباره بیا پیشمون.» کاف عینکش را درست می‌کند، به این طرف و آن طرف نگاه می‌کند و می‌گوید: «اگه برم ناهار بخورم چند دقیقه رو از دست می‌دم. هر وقت خواستین تعطیل کنین من می‌رم.» کاف از شیفتگان کتابخانه است.حالا کاف هر روز به کتابخانه می‌آید و من هر روز دقایقی ساده‌دل و ساده‌بین و پریشان می‌شوم و به این فکر می‌کنم که می‌شود کاف به خانۀ ما بیاید و ما سرپرست او شویم؟ و بعد چراغ ساده‌بینی‌ام خاموش می‌شود و این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:38

از وقتی خبر رسیده خواهرم و دوقلوهای کلاس‌اولی‌اش می‌آیند و چند روزی پیش ما می‌مانند، دلم گرمِ گرم شده است.دل‌تنگی و دیدار با اویی که دلتنگش بودی، بی‌قراری و قرار با اویی که بی‌قرارش بودی، هم زندگی است و هم ستایش زندگی.امشب بسیار ر.ق.ص.ی.د.ی.م.و شنیدن هزاربارۀ «امید جانم ز سفر باز آمد». هم با صدای دلکش، هم با صدای افتخاری. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:38

از صبح یکی از شعرهای شاملو ورد زبانم است. فقط فقط یک سطر از آن شعر. شعر معروفی‌ست، اما سال‌هاست فقط یک سطرش را به خاطر سپرده‌ام. امروز دوباره خواندمش و خواستم تمامش را به خاطر بسپارم.هفتۀ پیش دو هدیه به دستم رسید. اولی کتابی از دوست که با پست برایم فرستاده بود و دومی پیراهنی از مهربان‌همکار.مغازه کم‌کم دارد مغازه می‌شود. پولم کم بود و نتوانستم چیزهای خیلی خوب و خیلی قشنگ بخرم. همه چیز متوسط رو به پایین است. قفسه‌ها، صندلی‌ها و چیزهای دیگر. بعدها که پولدار شدم، مغازه را قشنگ‌تر می‌کنم.اول می‌خواستم اسم مغازه را اردیبهشت بگذارم اما پریشب موقع خواندن آن کتاب خوب، اسم دیگری به ذهنم رسید. اسم بابا. بابایی که من و خیلی از آدم‌های این شهر را با کتاب آشنا کرد.مامانِ یکی از بچه‌های کتابخانه زنگ زد و گفت: «برای بزرگترها، برای من هم کلاس بگذار» دو سال است که می‌خواهم این کار را بکنم، نمی‌دانم امسال وقتش رسیده یا نه!روز معلم بود و گفت بیا دربارۀ معلم حرف بزنیم. گفتم در کتابخانه عادت کرده بودم به دوست داشته شدن. بچه‌های کارگاه‌های ادبی همیشه دوستم داشتند و دارند. در مدرسه دانستم می‌شود برای بعضی دانش‌آموزان محبوب‌ترین بود و برای بعضی نه!سریال خوبی پیدا کرده‌ام و خیلی خوشحالم. انیمۀ جدید میازاکی را هم ندیدم و می‌خواهم یکی از همین شب‌ها ببینمش. مستند ویم وندرس را هم باید بگردم و پیدا کنم. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 35 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:10

مدت‌ها پیش وبلاگ زنی را می‌خواندم که آرزو داشت مادر شود. زن در تمام یادداشت‌هایش از این آرزو و درد و رنج‌هایی که برای رسیدن به آن کشیده بود، گفته بود. یک جایی در میان یادداشت‌ها گفته بود اینها را می‌نویسم تا روزی که مادر شدم بخوانمشان و بدانم که حالم پیش از مادر شدن چگونه بوده است. آن زن هنوز مادر نشده است. او یک جایی از نوشتن دست کشید و حالا شاید یک سال است که نمی‌نویسد.من هم بسیاری از یادداشت‌های وبلاگم را برای این نوشته‌ام که خودم را پیش و پس از بسیاری از داشته‌ها و نداشته‌هایم ببینم و بشناسم. مثل امروز.امروز عصر وقتی از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم الهام باید همین امروز بروی پیش دکتر. و رفتم. مدت‌ها بود چیزی نگرانم می‌کرد، اما برای این نگرانی کاری نمی‌کردم. رفتم پیش آقای دکتر و او معاینه کرد. بهش گفتم پیش از این رفته بودم پیش همان دکتری که خودتان معرفی کرده بودید و از او راضی نبودم. دکتر معاینه کرد و بعد کاری کرد که برایم عجیب بود. توی چشم‌هایم نگاه کرد و بعد صندلی‌اش را چرخاند و پشت به من نشست. یک دقیقه سکوت کرد و هیچ نگفت.نمی‌دانم در آن لحظات به چه فکر می‌کرد. بعد از یک دقیقه رو به‌رویم نشست و دوباره توی چشم‌هایم نگاه کرد. موبایلش را برداشت. در موبایلش دنبال چیزی می‌گشت. شماره‌های عجیب غریب به من می‌داد که بنویسم و جایی ذخیره کنم. شمارۀ دکترهای مختلف. بعد گفت روحیۀ طلبکارانه داشته باش و برو شکایت کن. برو حقت را بگیر. گفتم اتفاقا روحیۀ طلبکارانه دارم و بلدم حقم را بگیرم، اما بهش نگفتم که این روزها خسته‌ام و انرژی طلبکار بودن ندارم. و به دکتر نگفتم حوصلۀ دیدن ژست‌ها و سکوت‌های سینمایی تو را هم ندارم.و بعد خداحافظی کردم و آمدم. در راه نگرانی‌ام را می‌دیدم که بزرگ‌تر شده بو این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 34 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:10

کتابی که این روزها می‌خوانم سنگین‌وزن است. با اینکه جلدش گالینگور نیست و فقط دویست صفحه دارد، اما سنگین است. آنقدر سنگین که هر بار می‌خوانمش، دستم درد می‌گیرد.پنج سال پیش، چند هفته پس از آن سوگ، دستم درد گرفت. همه چیز خوب یادم مانده است. صبح دوشنبه درد به سراغ دستم آمد. عصر چهارشنبه درد زیاد شد. خودم را در عکس‌هایی که از عصر چهارشنبه مانده می‌بینم. سیاهپوشم و با دست چپ آرنج دست راستم را گرفته‌ام. چشم‌هایم غمگین است. عصر پنج‌شنبه درد زیادتر شد. پنج‌شنبه‌شب و صبح جمعه درد شدیدترین دردی شد که دیده بود. عصر شنبه به دکتر نشانش دادم و صبح دوشنبه درد رفت که رفت.حالا چند روزی است که همان نقطه دوباره درد می‌کند، اما دردی سبک و تحمل‌پذیر. و این درد نه آن دردی‌ست که در یادداشت پیش از آن گفته‌ام. که در یادداشت پیش دردی در کار نیست و تنها کمی نگرانی هست.امروز وسط خواندنِ کتاب سنگین و نوشتن برنامۀ جزئی کلاس‌های تابستان و حرف زدن با مامان یکی از بچه‌ها و درست کردن کباب تابه‌ای، یاد دنیل دی‌لوئیس آفتادم. به خودم گفتم این یکی دو روز یکی دو فیلم ازش ببینم. بعد از آماده شدن تک‌تک کباب‌ها، سری به یو.تیوب زدم و دیدم آخرین ویدئوی احسان منصوری هم دربارۀ دنیل دی‌لوئیس است. خوشحال شدم.تور یزد را نتوانستم بروم. همه چیز را آماده کرده بودم. لباس‌های خنک و گل و گشاد خریده بودم، عینک آفتابی نو، کتاب‌های سفر و مقادیری شور و شوق. رفتم و گفتند: «به علت عدم استقبال از این تور، برنامه کنسل شد.» ناراحت نشدم. چون هیچ وقت تمام و کمال میل سفر با من نبوده است، اما میل در خانه بودن تا دلتان بخواهد. در این میان همکارم از تور تازۀ فرهنگیان برایم می‌گوید و سفری شش‌روزه به همدان. نمی‌دانم شاید این یکی را بروم.و اتفاق خو این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 33 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:10